با یاد دیدگان درخشان روشنت


ای بس بلور شعر تراشید طبع من

تا هفت رنگ مهر تو بیند در آن بلور


ای بس شعاع خاطره پاشید طبع من

از بس به رنج، این دل رنجور خو گرفت،


موی سیاه مخملی ی من سفید شد

با درد انتظار چه شب ها به من گذشت


تا چلچراغ شعر ظریفم پدید شد

اینک، در اوست شمع فروزنده بی شمار


گویی شکسته بر سرشان نیزه های نور

در لاله ها چو چهر عروس از پس حریر


زینت گرفته اند ز آویزهٔ بلور

«چشمم زند به شعلهٔ این، بوسهٔ نگاه


کاین پر فروغ خاطرهٔ دلنواز اوست»

«خشمم زند به پیکر آن، سیلی ی عتاب


کان یادگار دوری ی عاشق گداز اوست»

این است آن شبی که به ناگاه بوسه زد


بر چهر لاله رنگ ز شرم و حیای من

این است آن دمی که به ناگاه پا کشید


از خاطر رمیدهٔ دیر آشنای من

با دیدگان گـرْسْنه و بی شکیب خویش


می بلعم آن ظرافت و لطف و جمال را

فریاد می کشم که ببینید، دوستان


این پرتو تجلی ی نغز خیال را!

«اینک، کنار روشنی ی چلچراغ خویش


بنشسته ام به عیش که اینجا نشستنی ست!

اما به گوش جانم نجوا کند کسی


کاین چلچراغ - با همه نغزی- شکستنی ست!»